بسمه تعالی
(حقیقت خیالی)
قلمی در دستم ، به موازات خیال
میروم تا قلل سرد سحاب
می نشینم بر ماه ، بر خورشید هوس
لحظه ای موجی از وسوسه ها به بهشتم بردند
ناگهان
به بلندای خیالم پرت شد ، این تن خاکی من
کودکی آنجا بود که لباسش پاره ، دستها آلوده
چشمهایش روشن ، و چه خوش سیما بود
چهره ای نور آلود
از ته دل با خاک ، با زمین سودا داشت!
قدمم بر خاک است
نگهم رو به زمین
هوسم جای دگر
دل من ، به تمنای وصال چه کسی پر می زد؟
نشد آخر که بفهمم خود را
از نمک زار درون
تصفیه خانه چشم
قطره بی تابی ، امیدوار به وصل
چه شتابان می تاخت ،
لحظه ای در طلبش ، ناله ای سر دادم
ناله ای از ته این خونین جگر.
کوله باری از غم ، از غبار نَفْسم
روی دوش اشکم
اشک من تیز بتاز ، طاقتم سر شده است.